@دخترک دلشکسته@

عاشقانه

حــال و روز زنــدگــی مـن را ،

وقـتــی نبـاشـی یــک کـلمه تــوصیــف می کنــد

الـفـــاتحه…

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 13:27 توسط قاصدک| |

به بعضیا باید گفت زیادی به تیپ و قیافت نناز
 ما به اون آدامس کوچیکا هم میگیم شیک
 
نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 13:22 توسط قاصدک| |

 

آرام تر بگو دوستت دارم هایت را

بیا نزدیک تر

میخواهـــــــــم

صدآی

گرم نفسهایت

دیـــــــــــوآنـــــــــــه ام کنـــــــــد. . .

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 13:18 توسط قاصدک| |

آنکه خیال پروازبااوراداشتم.

بدجور زمینم زد...!

نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 22:23 توسط قاصدک| |

عــاقــبـتـــــ همه‌ ي ما

زير ِ اين خــــ ــــاکـــــــــــ

آرام خواهـــــــــيـم گـــرفـــت

ما که روي ِ آن دمـــي بــــه همديـگـــر

مـجــالـــ آرامـــش نـداديـم...

نوشته شده در جمعه 17 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:12 توسط قاصدک| |

 خــــدایا

 

بــرای تــنوع هــم کـــه شده،

 

دلم مـــی خــواهــد کــمــی بمیرم

نوشته شده در جمعه 17 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:11 توسط قاصدک| |

بهش گفتم وقتی میبینمت ودستم بهت نمیرسه

اتیش میگیرم

گفت میرم که دیگه اتیشت نزنم گفتم اگه بری

میمیرم

گفت بس چیکارکنم.گفتم بمون

هروزببینمت واتیش بگیرم بهترازاینه که نبینمت

بمیرم

نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:,ساعت 16:13 توسط قاصدک| |

 


مـوهـایـَش سـپـیـב شـُב !

בرسـت بـــہ رَنگـ بــَرفــــــ !

ڪوבڪـے کـہ پـنـہـانے

בفـتـَر פֿـاطراتـم
را פֿـوانـב


نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:39 توسط قاصدک| |

نمی خواهم بر گردی . . .

 

این را به همه گفته ام !

 

حتی به تو ! به خودم . . .

 

اما نمی دانم چرا 

هنوز برای آمدنت فال می گیرم . . .

نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:4 توسط قاصدک| |

 

شده ام سنگ صبور روزگار.....

دارد تمام غم هاي ديرينه اش را يكجا به خوردم ميدهد..
..

نوشته شده در چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:11 توسط قاصدک| |

شـآید عـآشقت بودم روزی

ولی ببیـن بـی تو

هم زنـده اَم

هم زندگی می کــُــنم

فقط . . .

در این میـان گاهی

یـآدت ...

زَهــر مـی کـُـند بــه کـــآمَم زندگـی رآ

همیــن ...!

نوشته شده در سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:,ساعت 22:39 توسط قاصدک| |

 

من خـودم را کوچک کـردم… تا تـو خودت را کوچک نبـینـــــی
امــا تـــو…
کوچکتــر از آن بـــودی
کـه بـا ایـن حرف هــا بـــزرگ شـــوی…

 

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:54 توسط قاصدک| |


پست چی حواس پرت....

 

نامه هایه تورا به خانه همسایه می اندازد...

 

وگرنه محال است فراموشم کرده باشی!!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 18:55 توسط قاصدک| |


باورت بشود یا نه... روزی می رسدکه..

 


 

 
دلت برای هیچ کس ، به اندازه من تنگ نخواهد شد...

بـــــــرای نگــــاه کردنم... خندیـــدنم... اذیـــت کــــــــــردنم...

برای تـــــمـــــام لحظـــــــاتى که در کنـــــــارم داشــــــــتـــی...

روزی خــــواهد رسیــــــــد که در حســرت تکرار دوباره من خواهــــی بود...

می دانــــــم روزی که نبـــــاشم هیـــــچـــــکس تکــــرار مـــــن نخواهــــــد شــــد...

هیـــــچـــــکس...

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:25 توسط قاصدک| |

 

 چقدر سخته 

 

همه سراغ کسی رو ازت بگیرن که فقط تو میدونی که دیگه نیست.....

سخت تر از اون وقتیه که مجبوری لبخند بزنی و بگی خوبه....

نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:27 توسط قاصدک| |

تـــو را دوست ميدارم . . .
چه فـرق مى کند که چـــــــــــــــرا ! ؟
يــــــــــــا از چــــــــــــه وقـت!
يـا چطـور شـد که . . . !
چه فـــــــــــــــرق ميکـند ؟!
وقتى تــو بـايـد بــــــــــــــاور کنـى . . . که نمـى کـــــــــنى ( ! )
و من بــايـد فـرامـــــــــوش کــنم . . . کـه نمـــــى کـــــنم ( ! )

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:40 توسط قاصدک| |

چیـزی نمیـخـواهَم جـز . . .

یـکــ اتــاقِ تـاریک

یـکـ مـوسیقـے بے کَلآم

یـکـ فنجـآن قهـوه بـه تَلخـی ِ زهـر !

وَ خـوآبـے بـه آرآمـے یـکــ مـَرگ هَمیشـگـے ...!

نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت 18:56 توسط قاصدک| |

خدایـــــــــــــا....!

كمـــــــــــی بیــــا جلوتـــــــــــر...

میخواهــم در گوشتــــــــــ چیـــــزی بگــــــویـــم....

این یكـــــــــ اعترافـــــــــــــــ استــــــ...!

مـــــــن بــــــــی او دوامـــــــــ نمِی آورم....

حتـــــــی تا فـــــــــــردا صبـــــــــــح...!!!♥♥♥

نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:49 توسط قاصدک| |

✖בور مـی شَوے اَز مـَטּ✖

✖بــے آטּ کـِ بـבانـی؛✖

✖اَگَـــر اَز هَفـتــ آسِــــــماטּ هَـґـ بُــگذَرے✖

✖هَــґـ ـچِنـــــاטּ בَر قـَلـبــِ مـَטּ جـآ בارے...!!!✖

نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:38 توسط قاصدک| |

هی فلانی!

دیگرهوای برگرداندنت راندارم…

هرجاکه دلت میخواهد برو…

فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد،

آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت،

باز هم آرام نگیری…

و اما من…

برنمیگردم که هیچ! 

عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،

 

که نتوانی لم دهی روی مبلهای راحتی،باخاطراتم قدم بزنی!!!!

 

نوشته شده در جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط قاصدک| |

به سلامتی خودمون !

که همیشه اونی شدیم که بقیه می خوان ....

 

ولی هیشکی ؛

اونی نشد که ما می خواستیم... !!!

نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 11:43 توسط قاصدک| |

گلهاش توی دستش بود,نشسته بود لب جدول
رفتم نشستم کنارش
گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟
گفت:بفروشم که چی؟
تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر
دیشب حالش بد شد و مرد
با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟
گفتم:بخرم که چی؟
تا دیروز میخریدم برای عشقم
امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...!
اشکاشو که پاک کرد,یه گل بهم داد
با مردونگی گفت:بگیر
باید از نو شروع کرد
تو بدون عشقت,من بدون خواهرم...!

نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت 12:49 توسط قاصدک| |

 
 
 
 
 
 
 
 
 
وقتی کــه نیستی
 
 
 
 
شکـــــ دارم که بیایی
 
 
 
 
وقتی هم که می آیــــی
 
 
 
 
مطمئن نیستـــــــم که میمانی
 
 
 
 
وقتی هــــم که میروی
 
 
 
 
نمیدانم که باز میگردی یا نــه
 
 
 
 
این دو دلــــــــی ها
 
 
 
 
دو راهـــــــی ها
 
 
 
 
دوگانگـــــی ها
 
 
 
 
مرا خواهد کشت..
 
 
 
 
بیـــــــــــا
 
 
 
 
و یا
یک بار برای همیشه نیـــــــــــا…!

نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,ساعت 20:45 توسط قاصدک| |

ترجیح مــےבهم همــﮧ را غریبــﮧ صـבا کنم.!

تا وقتــے از پشت خنجر میزننـב...

با خوבم بگویم...........

بـے خیال..!

از غریبــﮧ بیش از ایـטּ انتظارے نیــــــــــــــست...!!!

نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 17:59 توسط قاصدک| |

 

کمی زود بود ، ولی...

 


دعایت گرفت مادر بزرگ
!
...
پیر شدم...

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 20:47 توسط قاصدک| |

 

خسته ام... از تـــــو نوشتن...!

 

کمی از خود می نویسم

 

این "منم" که،

 

دوستت دارم...!

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط قاصدک| |

 من و تو "مــــــــــا " شده ایم نمی دانستم که "ما "یمان آوازی می شود برای

گاوی که در طویله ی دلت مخفی کرده بودی

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 20:38 توسط قاصدک| |

گا هــــــــــــــــــــــی اونقدر دلتنگت میشم که فقط

میخواهم ببینمت.....حتـــــــــی با کس دیگه ای ....

 

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 12:3 توسط قاصدک| |

بعضی وقتا هست که دوست داری کنارت باشه...
محکم بغلت کنه...
بذاره اشک بریزی راحت شی...
بعد آروم تو گوشت بگه:"دیوونه من که باهاتم"

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 12:0 توسط قاصدک| |

با همه بوده است...
با همه خوابیده است...
عجب هرزه ایست این تنهایی!

نوشته شده در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,ساعت 11:56 توسط قاصدک| |


Power By: LoxBlog.Com